غزل شمارهٔ ۱۶
غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
چرب نرمی پیشه خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را
تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را
خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را
نشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را
سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را
خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را
می پرستی می رساند خانه تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را
می کند کثرت جهان در چشم روشندل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را
دست نتوان شست صائب زود از روشندلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را