غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
ناله آتش عنانم رخنه در گردون کند
گریه پا در رکابم شهر را هامون کند
دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست
سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون کند
دست لیلی را غرور حسن دارد در نگار
پنجه شیران مگر دلجویی مجنون کند
پای ما از خار صحرای جنون را ساده کرد
وای بر دستی که خار از پای ما بیرون کند
کار با عمامه و دور شکم افتاده است
خم درین محفل بزرگیها به افلاطون کند
رزق ما لب بستگان را بی طلب خواهد رساند
آن که خاک بی زبان را طعمه از قارون کند
صفحه را جیب و بغل گنجینه گوهر شود
خامه صائب چو دست از آستین بیرون کند