غزل شمارهٔ ۲۴۲
مگو افسانهٔ مجنون چو من در انجمن باشم
ازو باری چرا گوید کسی جایی که من باشم
کسی افسانهٔ درد مرا جز من نمیداند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو ای زاهد که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار تا مشغول کار خویشتن باشم
جدا زان سروقد گر جانب بوستان روم روزی
به یاد قد او در سایهٔ سرو چمن باشم
چه سان رازی کنم پنهان که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
مرا جان کوه اندوه است و من جان میکنم آری
تو را لعل شیرینست من هم کوهکن باشم
هلالی چون نمیپرسد مرا یاری و غمخواری
من مسکین غریبم گرچه دایم در وطن باشم