غزل شمارهٔ ۵۱۹
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
                        که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
                        اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
                        مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
                        مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
                        نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
                        به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
                        که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
                        دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
                        به خردهای چنان با تو ماجرا دارم
                        ز آشنا دل مردم درست گردد و من
                        شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
                        قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
                        به من مگوی، که من درد بیدوا دارم