غزل شمارهٔ ۳۷۲۳
کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟
ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعینی که ز دریا مرا جدا دارد
به راستی ز فلک پیش می توان افتاد
ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد
به خون تپیدن من دورباش عشق بس است
ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد
حضور سایه دیورا خویش هرکس یافت
حذر ز سایه بال و پر هما دارد
سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد
چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟
ترحم است درین بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غیرت
ز نقشهای مرادی که بوریا دارد
ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری
که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد
چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟
مرا که لذت افتادگی بپا دارد