غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بیهوده پس سبحه و زنار دویدیم
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
این با که توان گفت، که با آن همه نعمت
دل خوردن ما بر فلک سفله گران است
گر باد به فرمان سلیمان زمان بود
مجنون ترا ریگ روان تخت روان است
روشن گهران از هنر خویش نگویند
اینجاست که جوهر علف تیغ زبان است
مردان حق از دایره چرخ برونند
از چرخ شکایت روش پیرزنان است
بیرون شد ازین دایره بی زخم محال است
ما سست عنانیم و قضا سخت کمان است
ذرات جهان ریزه خور خوان سپهرند
هر چند که بر سفره او یک ته نان است
صائب دم گرمی که برآرد ز جهان دود
در حلقه ما سوختگان باد خزان است