غزل شمارهٔ ۵۱۰۱
برسر حرف آمده است چشم سیاهش
نو خط جوهر شده است تیغ نگاهش
آینه را پشت و رو ز هم نشناسد
میشکند دیگری هنوز کلاهش
گر چه لبش سر به مهر شرم و حجاب است
داد سخن می دهد زبان نگاهش
با همه کس گرم الفت است چو خورشید
ساده دل افتاده است روی چو ماهش
گرد برآورده است از صف دلها
گرچه ز طفلی است نی سوار سپاهش
دایره حیرت است حلقه زلفش
مرکز سرگشتگی است خال سیاهش
نیست زسامان حسن خویش خبردار
سیر سراپای خود نکرده نگاهش
آه اسیران نگشته است به گردش
نیست حصاری ز هاله روی چو ماهش
دست کشیده است از تصرف دلها
زلف نکویان ز شرم موی کلاهش
گرنکند روی التفات به صائب
پرده شرم است عذر خواه نگاهش