غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
بیداری سیاه دلان عین غفلت است
خوابی که نیست از سر غفلت، عبادت است
از زهد خشک بر دل زاهد غبار نیست
تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است
شرط طواف کعبه دل، بی بضاعتی است
گر شرط طوف کعبه گل، استطاعت است
آبی که داد زندگی جاودان به خضر
در قبضه تصرف تیغ شهادت است
شیطان پا برجاست شود هر چه عادتی
بیچاره آن که در گرو رسم عادت است
غیر از دل شکسته خود، گوشه گیر را
هر گوشه ای که هست، کمینگاه شهرت است
دامی که غیر خوردن دل نیست دانه اش
امروز در بساط زمین دام صحبت است
از ماه مصر، صلح به آوازه کرده است
گر مطلب کریم ز انعام، شهرت است
چون چشم سوزن است جهان وسیع، تنگ
صائب به چشم هر که مقید به ساعت است