المقالة الثانیة و العشرون
سالک آمد چون شکر پیش نبات
گفت ای سرسبزیت زاب حیات
پاکیت چون آب ذاتی آمده
قابل نفس نباتی آمده
فالق الحب از نوا داده ترا
حبه حب صد نوی داده ترا
سبز پوشان را تو محرم آمدی
لاجرم سر سبز عالم آمدی
قوت ارواح و بینائی ز تست
دلگشائی و دل افزائی ز تست
در جهان نوباوهٔ هر دم تراست
صد بهشت عدن در عالم تراست
جملهٔ دارو و درمان از تو رست
گل ز تو بشکفت و ریحان از تو رست
نیست خاری از تو بی سر وسهی
نیست ناری ظاهر از تو بی بهی
نار چون از شاخ سبزت بردمید
درد موسی را بهی آمد پدید
قصه انی انااللّه زان تست
سدرهٔ و طوبی بهم درشان تست
خواجهٔ کونین منت از تو یافت
در نماز انگور جنت از تو یافت
عشق حنانه چو آتش از تو خاست
آن حنین او چنین خوش از تو خاست
کی بود شرح عصای تو مرا
موسئی باید که گوید از عصا
چون تو سر سبزی دولت یافتی
موی در نشو و نما بشکافتی
پس بسوی بحر جوئی بردهٔ
چون تو داری عود بوئی بردهٔ
یا ببوئی زنده گردان جان من
یا بساز از داروئی درمان من
زین سخن بس تلخ شد عیش نبات
نی شکر گفتی نماندش در حیات
گفت تا کردم برون سر از زمین
روز و شب از شوق مینالم چنین
روزکی چندی چو سیرابی کنم
بعد از آن رخساره چون آبی کنم
چون بسر سبزی بیابم راستی
سر نهم در زردی و در کاستی
سر برارم تازه در آغاز کار
پس فرو ریزم به آخر زردوزار
گه نهندم اره بر سر سخت سخت
گه ببرندم بسختی لخت لخت
گه بسوزندم چو خاکستر کنند
گاه از داسی تنم بی سر کنند
گه خورند و گاه ریزندم بخاک
شرح دادم قصهٔ بس دردناک
آنچه میجوئی مرا با خویش نیست
زانکه با من رنگ و بوئی بیش نیست
چون ندارد رنگ و بوی من سری
کی گشاید از منت هرگز دری
سالک آمد پیش پیر خوش زفان
کرد حال خویش پیش او عیان
پیر گفتش هست اشجار و نبات
از صغار و از کبارش مثل ذات
عاقل و کامل کبارش آمدند
بیدل و مجنون صغارش آمدند
هرکه جان را محرم دلخواه یافت
چون شجر سرسبزی این راه یافت
یا کمالی یافت بر درگاه او
یا نه شد دیوانه دل در راه او
هرکه او دیوانه شد از دلنواز
هرچه دل میخواستش میگفت باز