شمارهٔ ۱۱۸

ای امید ناامیدان ای پناه بیکسان
ناامید و بیکسم دست من و دامان تو
ای تو آن دریای بی‌پایان که در هم بشکند
نه سفینهٔ آسمان را موج یک طوفان تو
جون شوی در طی اسرار دو عالم گرم‌سیر
خیره گردد طول‌و عرض‌هستی‌از جولان تو
آسمان آسیمه‌سر گردد به گرد خود هنوز
غالبا روزی قفایی خورده از دربان تو
نوبهار رحمتی زانرو که در وقت سخا
پر شود روی زمین از نعمت الوان تو
نعمت خاص خدایی بر خلایق از خدای
کیفر از یزدان برد هرکاو کند کفران تو
شرح حال بنده را بشنوکه باطل را ز حق
نیک یابد در حقیقت گوش معنی‌دان تو
حق همی داندکه تا این دم که می گویم سخن
بوده‌ام دایم ز روی صدق مدحت‌خوان تو
حاسدی گر از جسد بر من گناهی بسته است
این من واین حاسد و این هم صف دیوان تو
ورکسی گوید به شانت ناسزایی گفته‌ام
راست گوید مدح من نبود سزای شان تو
گرگناهم مدح تست از آن نخواهم توبه کرد
باگناهی اینچنین رضوان بود زندان تو
نی گرفتم هر چه درگیتی گنه من کرده‌ام
یا ببخشا یا بکش این قهر وآن غفران تو
هر چه می‌خواهد دلت آن کن چرا مانی ملول
من نخواهم جان خودکاسوده گردد جان تو
همچو اسماعیل قربانم کن از قتلم مرنج
تو خلیل‌الله وقتی ما همه قربان تو
گر به چرخم برفرازی یا به خاکم افکنی
شاکرم کان‌نیز ملک تست و این سامان تو
این همه گفتم ولیکن با تو دارم یک عتاب
زان نمی گویم که بس می‌ترسم از طغیان تو
نی چرا ترسم علی‌الله بازگویم آشکار
واثقم بر لطف عام و عفو بی‌پایان تو
بر وظیفهٔ من شنیدم حکم نقصان رانده‌ای
چون پسندد این عمل را فیض بی‌نقصان تو
غیرت طبع کریمت ترسم ار آگه شود
همچو دریا در خروش آید ازین فرمان تو
روزی سی تن عیال بینوا نتوان برید
زین عمل گویا ندارد آگهی احببان تو
گو شریرم دان چو مار وگه حقیرم دان چو مور
هم نه مار و مور قست می‌برند از خوان تو
میزبان مهمان‌نوازست آخر ای نفس کریم
میزبان عالمستی ما همه مهمان تو
هم مگر جود تو باز این ماجرا را طی کند
تا به شیراز آید از وی خلعت و فرمان تو
خود گرفتم شوره‌زارم ای سحاب مکرمت
گو نصیب من شود هم رشحی از باران تو
یا نه گفتم کلبه‌ای ویرانم ای خورشید فیض
گو به ویران هم بتابد چشمهٔ رخشان تو
جان قاآنی به دور دولتت آسوده‌باد
زانکه آسوده است جان گیتی از دوران تو