الحکایة و التمثیل
یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی
آن کلیچه بر زمین افکند سگ
تا بگیرد ماه بر گردون بتک
چون بسی تک زد ندادش دست ماه
باز پس گردید و با زآمد براه
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره میشد او تا پای راه
در میان راه حیران مانده
گم شده نه این ونه آن مانده
تا چنین دردی نیاید در دلت
زندگی هرگز نگردد حاصلت
درد میباید ترادر هر دمی
اندکی نه عالمی در عالمی
تا مگر این درد ره پیشت برد
از وجود خویش بی خویشتن برد