غزل شمارهٔ ۶۳۷۰
دلهای صیقلی بود آیینه دار حسن
آیینه چشم شور بود در دیار حسن
دام بود به طبع هوسناک سازگار
بیگانه پرورست هوای دیار حسن
از عرض ملک نخوت شاهان فزون شود
در دور خط زیاده شود اقتدار حسن
چون خط مشکبار، بود پیچ و تاب من
روشن ز روی آینه بی غبار حسن
از یکدگر گزیر ندارند حسن و عشق
رنگین ز داغ عشق بود لاله زار حسن
گردی است خط ز لشکر زلف سبک عنان
مژگان صفی است از سپه بی شمار حسن
چشم وفا مدار ز خوبان که می کند
در هر نگاه جامه بدل نوبهار حسن
در زیر خاک ماند نهان چون زر بخیل
هر کس نکرد خرده جان را نثار حسن
کوه از خروش سیل محابا نمی کند
فریاد عاشقان چه کند با وقار حسن؟
از صبر و عقل و هوش به خون دست خویش شست
روزی که گشت صائب بیدل شکار حسن