غزل شمارهٔ ۱۵۰
شد یکی صد شورش عشق از نصیحتگر مرا
کشتی از باد مخالف گشت بی لنگر مرا
تا چو طوطی از سخن کردند شیرین کام من
نی به ناخن می کند شیرینی شکر مرا
موج را سرگشته سازد حلقه گرداب بیش
می کند جمعیت خاطر پریشان تر مرا
نیست در زندان آب و گل خلاصی از جهات
جذبه ای کو تا برآرد مهره زین ششدر مرا؟
بر ندارد پیچ و تاب شوق دست از رشته ام
گر چه لاغر می کند نزدیکی گوهر مرا
گر به این عنوان شود ناز خریداران زیاد
می شود آب از کسادی سبز در گوهر مرا
از نصیحت شد ثبات پای من در عشق بیش
کشتی از باد مخالف شد گران لنگر مرا
یاد ایامی که از رنگین خیالی هر نفس
سیر می فرمود دل در عالم دیگر مرا
شمع رعنایی که من دارم وصالش در نظر
گرمی پرواز خواهد سوخت بال و پر مرا
بی کشاکش خوشترست از سایه بال هما
بی سرانجامی گذارد اره گر بر سر مرا
چون علم در حلقه جمعیتم تنها همان
برنمی آرد ز وحدت کثرت لشکر مرا
چشم بر جنت ندارم کز عقیق آبدار
کرد دلسرد آن بهشتی روی از کوثر مرا
بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام
دل سیه می گردد از پرداز روشنگر مرا
آفتاب عقل صائب در زوال آورد روی
سایه داغ جنون افتاد تا بر سر مرا