غزل شمارهٔ ۴۳۸۸
یوسف شود آن کس که خریدار تو باشد
عیسی شود ان خسته که بیمارتو باشد
گر خاک شود سرمه خاموشی سیل است
آن سینه که گنجینه اسرار تو باشد
چون برق سبکسیر بود شمع مزارش
هر سوخته جانی که طلبکار تو باشد
هر چاک قفس از تو خیابان بهشتی است
خوش وقت اسیری که گرفتارتو باشد
سیلاب قیامت به نظر موج سراب است
آن را که نظرواله رفتار تو باشد
بر چهره گل پای چوشبنم نگذارد
آن راهروی را که به پاخار تو باشد
خوابی که به از دولت بیدار توان گفت
خوابی است که در سایه دیوارتو باشد
از چشمه خورشید جگر سوخته آید
هر دیده که لب تشنه دیدارتو باشد
در رشته کشد گوهر خورشید نگاهش
چشمی که به رخسار گهربارتو باشد
صائب اگر از خویش توانی بدر آمد
این دایره ها نقطه پرگار تو باشد