غزل شمارهٔ ۵۴
ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
شوق لقاء تو بادهٔ طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
در دل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرا از تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز از آن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا به دود ملامت
عقل که چون هیزم تر است گران سوز
رو غم آن ماهرو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گر نکشندت برو بمیر در آن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت
تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز