غزل شمارهٔ ۳۶۱۸
بی خبر از در من یار مگر باز آید
ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟
در تماشای تو از کار دل خونشده ام
نه چنان رفت که دیگر ز سفر باز آید
زان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روان
هر نفس در دلم از راه دگر باز آید
شادی قافله مصر به گردش نرسد
هرکه را چون تو عزیزی ز سفر باز آید
نشود پیش شکر خنده من صبح سفید
گر به آغوش من آن تنگ شکر باز آید
استخوانش به هما شهپر اقبال دهد
کشته ای را که خدنگ تو به سر باز آید
دل به فکر تن افسرده کجا می افتد؟
به چه امید به این سنگ شرر باز آید؟
هست امید که برگردد ازان چهره نگاه
شبنم از چشمه خورشید اگر باز آید
سفر نکهت گل را نبود برگشتن
از دل رفته محال است خبر باز آید
باده شب نربوده است چنان صائب را
که به خود از نفس سرد سحر باز آید