غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
در خرابات مغان آب حیات است سبیل
خشکی زهد مرا سد سکندر شده است
پای آزاده محال است که در گل ماند
بار دل مانع جولان صنوبر شده است
تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز
روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است
از کلاه نمد فقر چه گلها چیند
سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است
بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم
دامن دشت جنون دامن محشر شده است
شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
گرد هستی نفشانده است به سامان از خود
سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینه هر که ز داغ تو منور شده است
آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام
سر سودا زده از درد سبکتر شده است
تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است
سینه آینه گنجینه گوهر شده است
در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست
نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است