غزل شمارهٔ ۹۵۴
ای شاهد شاهدان کجائی
وی آب رخ بتان کجائی
ای جان هر آنچه در جهانست
وز تو روشن جهان کجائی
ای هیچ مکان ز تو تهی نه
وی پر ز تو لامکان کجائی
ای چشم و چراغ عالم دل
ای جان جهان و جان کجائی
من تاب فراق تو ندارم
ای از نظرم نهان کجائی
ای کام دل شکسته من
وی آرزوی روان کجائی
دیدار بکس نمینمائی
ای در همه جا عیان کجائی
بیروی تو دل بود فسرده
ای گرمی عاشقان کجائی
از فیض تو سوخت فیض دلرا
او را تو میان جان کجائی