غزل شمارهٔ ۳۷۹۲
دل شکسته من درد را دوا گیرد
نمک به دیده من رنگ توتیا گیرد
چنین که من ز لباس تعلق آزادم
عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد
به خصم کینه نورزد دل ستمکش من
چراغ کشته من جانب صبا گردد
گر از کمین بناگوش خط برون ناید
دگر که داد مرا از تو بیوفا گیرد؟
چنان رمیده ز آسودگی دلم صائب
که همچو زلف پریشانی از هوا گیرد