غزل شمارهٔ ۲۳۰
به صد امید هر دم گرد آن دیوار و در گردم
بسی امیدوارم، آه! اگر نومید برگردم
چه حسنست این؟ که از یک دیدنت دیوانه گردیدم
بیا، تا بار دیگر بینم و دیوانهتر گردم
چون آن مه فتنه شد در شهر، من عاقبت روزی
شوم آواره و هر دم به صحرای دگر گردم
خدا را، این چنین زود از سر بالین من مگذر
دمی بنشین، که برخیزم، تو را بر گرد سر گردم
زهر در کامدم، در کوی تو همچون سگم راندی
سگ کوی توام تا چند، یا رب در به در گردم؟
خبر میپرسم از جانان ولی ناگه اگر روزی
ازو کس یک خبر گوید من از خود بیخبر گردم
هلالی، چون سپه انگیخت عشق آن کمان ابرو
به میدان آیم و تیر ملامت را سپر گردم