غزل شمارهٔ ۸۰۵
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟
دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟
چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی
گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم
به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی
نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم
ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی
چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟
من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی
ترا از حال محنتهای من وقتی خبر باشد
که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی
فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت
نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی
ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری
مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی