غزل شمارهٔ ۴۹۳۹
چه می پرسی ز احوال شرار ما و پروازش
که در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازش
ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن
که لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازش
به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید
ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش
چو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخی
همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش
پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را
که مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازش
یکی باشد خط آزادی و پروانه کشتن
قفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازش
چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی
که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش
درین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟
که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش
مگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی
که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد
ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش
چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟
که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش