شمارهٔ ۱

شاعران بینوا خوانند شعر با نوا
وز نوای شعرشان افزون نمی‌گردد نوا
طوطی‌اند و گفت نتوانند جز آموخته
عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا
اندر آن معنی که گویم بدهم انصاف سخن
پادشاهم بر سخن، ظالم نشاید پادشا
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا
گوهر ار در زیر پای آرم کنم سنگ سیاه
خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا
گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید
ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها
کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق
زانکه در گیتی ز بی‌جنسی ندارم آشنا