غزل شمارهٔ ۴۳۵۸

پروای خط آن عارض گلفام ندارد
از سادگی این صبح غم شام ندارد
پاس دل خود دار که آن زلف گرهگیر
یک دانه بغیر از گره دام ندارد
با دوری دلها چه کند قرب مکانی
شکر خبر از تلخی بادام ندارد
شمشیر کشیدی وبه خونم ننشاندی
افسوس که آغاز تو انجام ندارد
غافل مشو ای نخل امید از ثمرخویش
حرفی است که عاشق طمع خام ندارد
از شرم در بسته روزی نگشاید
این قفل کلیدی بجز ابرام ندارد
از نقش برون آی که آن کعبه مقصود
جز ساده دل جامه احرام ندارد
از پایه خود هر که نهد پای فراتر
مستی است که پروای لب بام ندارد
ما در هوس نام چه خونها که نخوردیم
آسوده عقیقی که سر نام ندارد
در خانه دلگیر فلک چند توان بود
فریاد که خانه ره بام ندارد
از تلخی می شکوه مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد