الحکایة و التمثیل
عهد پیشین را یکی استاد بود
چارصد صندوق علمش یاد بود
کار او جز علم و جز طاعت نبود
فارغ او زین هر دو یکساعت نبود
بود اندر عهد او پیغامبری
وحی حق بگشاد بر جانش دری
گفت با آن مرد گوی ای بی قرار
گرچه هستی روز وشب در علم وکار
چون تو دنیا دوستی حق ذرهٔ
از تو نپذیرد چه باشی غرهٔ
چون ز دل دنیات دور افکنده نیست
جای تو جز دوزخ سوزنده نیست
صد جهان با علم و با معنی بهم
دوزخ آرد بار با دنیا بهم
تا بود یک ذره دنیا دوستی
با تن دوزخ بهم هم پوستی
میروی در سرنگونساری که چه
دشمن مادوست میداری که چه
چند نازی زین سرای خاکسار
همچو مرداری و کرکس صد هزار
هست دنیا گنده پیری گوژپشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هر زمان گلگونهٔ دیگر کند
هر نفس آهنگ صد شوهر کند
از طلسم او نشد آگه کسی
در میان خاک و خون دارد بسی