غزل شمارهٔ ۹۳۷
مست و بی پروا بیغما میروی
                        لا اوحش الله خوب و زیبا میروی
                        غارت جانهاست مقصود دلت
                        تا بعزم صید دلها میروی
                        میروی و همرهت دلهای ما
                        تا نه نپنداری که بی پا میروی
                        میروی و صد هزاران دل ز پی
                        در خیالت آنکه تنها میروی
                        میروی و شهر ویران میشود
                        شهر صحرا میشود تا میروی
                        شهر صحرا گشت و صحرا شهر شد
                        تا ز منزل سوی صحرا میروی
                        هم تماشای خودت خوشتر بود
                        گر بسیری یا تماشا میروی
                        جان و دل خواهم بقربانت کنم
                        یکنفس میایستی یا میروی
                        فیض در گرد رهت مشگل رسد
                        تند و تلخ و چست و زیبا میروی