غزل شمارهٔ ۵۰۶۸

ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش