غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
لاله روشنگر چشم و دل سودایی ماست
دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست
شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ
عشق بیرحم همان در پی رسوایی ماست
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده است
این چه شرم است که با لیلی صحرایی ماست
خار در دیده ارباب هوس می شکند
ورنه خط جوهر آیینه بینایی ماست
کوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟
بیستون سنگ کم پله رسوایی ماست
نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما
دل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماست
شوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم را
نقش دیوار پریخانه تنهایی ماست
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
چشم خونبار، کباب دل هر جایی ماست
می گشاید رگ الماس به مژگان صائب
شوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست