غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
پیش من ثابت و سیار فلک مرغوب است
خرده گل همه در دیده بلبل خوب است
حاصل گردش افلاک دم صبح بود
از نفس آنچه شمرده است همان محسوب است
بس که شد سختی ایام گوارا بر من
هر که بر سینه زند سنگ مرا، دلکوب است
نسبت شمع به رخسار تو از بی بصری است
هر چه در پرده شب جلوه کند معیوب است
سهل کاری است گذشتن ز تماشای بهشت
هر که صبر از رخ خوب تو کند ایوب است
بی کشش کوشش عاشق به مقامی نرسد
فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است
دلپذیرست ز نزدیکی گل نشتر خار
هر جفایی که ز محبوب رسد محبوب است
هر که از راه ادب دست فضولی اینجا
بر دل خویش نهد، در کمر مطلوب است
نوخطان گرد غم از سینه من می روبند
دایم این غمکده را بال پری جاروب است
شد ز پیراهن ازان زخم زلیخا ناسور
که عبیرش ز غبار نظر یعقوب است
گر چه در وصل بود عاشق حیران صائب
همچنان چشم به راه خبر و مکتوب است