غزل شمارهٔ ۳۹۱۶
خوش آن گروه که تن راز عشق جان سازند
زمین خویش به تدبیر آسمان سازند
جماعتی که به تن از جهان جان سازند
به تخته پاره ای از بحر بیکران سازند
چه فارغند ز اندیشه شراب وکباب
جماعتی که به دلهای خونچکان سازند
زسایه روی زمین را به پرنیان گیرم
اگر همای مرا سیر از استخوان سازند
سبکروان نفسی بهر راه تازه کنند
اگر دو روز به این تیره خاکدان سازند
به زخم خار گروهی که برنمی آیند
همان به است که با یاد گلستان سازند
چوتیر راست روان زمانه را شرط است
که با کشاکش گردون چون کمان سازند
جماعتی که ز ساقی به جام صلح کنند
به یک حباب ز دریای بیکران سازند
غباردر دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چوسیل مرا مطلق العنان سازند
بجاست تا رگ گردن ترا مثال هدف
ز هر طرف که رسد ناوکی نشان سازند
نمی کشند خجالت اگر تهیدستان
به ناله جرس از وصل کاروان سازند
بر آن گروه حرام است خامشی صائب
که کار خلق توانند از زبان سازند