غزل شمارهٔ ۸۷۵
در شب وصل تو می لرزد دل چون آفتاب
تا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتاب
هر سری را در خور همت کلاهی داده اند
افسر دیوانگان باشد به هامون آفتاب
هیچ جا در عالم وحدت تهی از یار نیست
نامه هر ذره ای اینجاست مضمون آفتاب
ناخنی خورده است بر دل از هلال ابروی من
زان نشیند از شفق هر شام در خون آفتاب
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب
صائب آن بهتر که گردون ترک بی رویی کند
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب