قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - تامل با خویشتن و راز و نیاز با پروردگار
ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر
از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر
تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب
هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر
با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر
بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر
دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال
در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر
جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک
وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر
تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار
در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر
آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز
هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر
از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز
پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر
هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو
بود هم فر فرزدق داعیهٔ جر جریر
گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب
کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور
چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر
هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز
وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک
تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر
وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای
تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر
ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر
این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر
چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن
از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر
بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت
این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر
در مصاف خشم و شهوت چشمدل پوشیدهدار
کاندرین میدان ز پیکان بیضرر باشد ضریر
نرمدار آواز بر انسان چو انسان زان که حق
«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»
در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب
در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر
میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار
پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر
خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد
چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر
انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک
بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر
بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن
کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر
کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه
در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار
نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع
ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر
دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست
تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر
از برای ذکر باقی بر صحیفهٔ روزگار
چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر
چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد
در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»
میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر
بامداد «ایاک نعبد» گفتهای در فرض حق
چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر
تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب
تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر
ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر
گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار
گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای
کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر
مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو
موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر
تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل
کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر
هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع
هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر
از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی
بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر
هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار
هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر
تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت
در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر
پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان
تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر
جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود
با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر
تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی
تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر
از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل
عام را بستان سیری خاص را پستان شیر
هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل
حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»
و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز
میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر
از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا
نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر
از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست
آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر
کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدیها ما
تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش
پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر
هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی
رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر