غزل شمارهٔ ۳۲۴۶
قطره بیجگری کز نظر ما افتد
شور حشری شود و در دل دریا افتد
خون فرهاد سر از خواب عدم بردارد
آتش لاله چو در دامن صحرا افتد
عذر زندانی بی جرم چه خواهد گفتن؟
چشم یعقوب چو بر چشم زلیخا افتد
صائب از عمر همین کام تمنا دارد
که ز هند آید و در خاک نجف وا افتد