غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
خواه در خواب و خواه بیداری
در نظر دارمش چه پنداری
تا خیالش به خواب می بینم
نکنم هیچ میل بیداری
نقش غیری خیال اگر بندم
شرمسارم از آن گنهکاری
سر من و آستان حضرت او
هر شبی با دلی و صد زاری
چون همه دوستدار یارانند
شاید از یار او نیازاری
بر سر چارسو بیا می نوش
با حریفان رند بازاری
زاهدی را چه می کنی آخر
خبر از عاشقان اگر داری
سخن عشق اگر کنی با عقل
تخم در شوره زار می کاری
بر سر کوی ما مجاور شو
گر طلبکار ذوق خماری
جز یکی در شمار آید نه
گر یکی از هزار بشماری
نعمت الله اگر به یاد آری
لذت عمر جاودان داری