غزل شمارهٔ ۴۳۹۰
عاشق غم اسباب چرا داشته باشد
دارد همه چیز آن که تراداشته باشد
دل پیش تو مشکل سر ماداشته باشد
ما راچه کند آن که تراداشته باشد
مجنون اگر از حلقه زنجیر کشد پای
این سلسله را کیست بپاداشته باشد
در مرتبه دوستی آن کس که تمام است
با دشمن خود کینه چراداشته باشد
بر آینه خاطر ما نیست غباری
گر یار سر صلح وصفاداشته باشد
آن کس که دل از خلق رباید رخ کارش
در پرده که داند که چهاداشته باشد
با دانه محال است کند دست در آغوش
کاه من اگر کاهربا داشته باشد
دولت نه چراغی است که خاموش شود زود
فانوس اگر از دست دعا داشته باشد
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو
این رابه کسی گوی که پا داشته باشد
بی مغز بود دعوی آزادگی از سرو
تا پای به گل سر به هوا داشته باشد
خار سر دیوار شود پنجه گلچین
گر چهره گل رنگ حیا داشته باشد
تا سنگ بود در بغل و دامن اطفال
دیوانه غم رزق چرا داشته باشد
زنگار کند در نظرش جلوه طوی
آیینه هر دل که جلا داشته باشد
بی صحبت یاران موافق چه کند خضر
در ساغر اگر آب بقا داشته باشد
وارستگی سایه ز خورشید محال است
مجنون تو زنجیر چرا داشته باشد
صائب دو قیمت یک جلوه او نیست
گر جلوه او روی نما داشته باشد