غزل شمارهٔ ۵۲۸۶

در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام
ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتاده ام
چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محیط بیکران در چشمه سارافتاده ام
دیده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام
هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام
تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام
نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهان
من چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده ام
نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام