غزل شمارهٔ ۶۳۰۴
به شکر این که نه ای، ای صراحی از دوران
به پای خم برسان سجده ای ز مخموران
ز لاف دیده وری بی بصر به چاه افتد
فزاید از ره نارفته کوری کوران
ز مال، تلخی حسرت بود نصیب حریص
ز نوش خویش بود نیش رزق زنبوران
همین بس آفت نخوت که در زمان حیات
ز سرکشی علف دوزخند مغروران
به روزگار خط امیدهاست عاشق را
که وقت شام بود صبح عید مزدوران
خط تو در دل من حشر آرزوها کرد
که در بهار برآیند از زمین موران
حجاب نیست ز ارباب عقل مجنون را
نمی کشند خجالت ز بی بصر عوران
دلم ز ناخن دخل حسود می لرزد
چنان که از نگه خیره روی مستوران
ز قرب مردم دنیا کناره کن صائب
که دل سیاه کند صحبت خدادوران