غزل شمارهٔ ۵۳۷۱
تا به کی بر دل زغیرت زخم پنهانی خورم
باتو یاران می خورند و من پشیمانی خورم
نیست ممکن تازه رو گردد سفال خشک من
زان لب نو خط اگر صهبای ریحانی خورم
گرچه پیش افتاده ام درراه شوق از برق و باد
همچنان از همراهان نیش گرانجانی خورم
از شکر چشم سفید مصر درراه من است
چند گرد کاروان چون ماه کنعانی خورم
من که عالمگیر می گردم ز طوفان چون تنور
در دهانم خاک اگر نان تن آسانی خورم
تشنه مرگم به عنوانی که چون آب خمار
زخم شمشیر شهادت را به آسانی خورم
می کنم در کار ساحل این کهن تابوت را
تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم
در دماغ تیره من مایه سودا شود
لقمه خورشید اگر چون شام ظلمانی خورم
من که هر جا می روم چون مور رزقم با من است
روزی خود را چه از خوان سلیمانی خورم
سینه من نیست خالی ازگهر تا چون صدف
در سخاوت روی دست ابرنیسانی خورم
بر ندارد سر زبالین دیده حیران من
گر زهرمژگان خدنگی همچو قربانی خورم
من که شمشیر از برای نفس می زنم
صائب از غفلت چرا نان مسلمانی خورم