غزل شمارهٔ ۴۱۵۶
این غافلان که دست به پیمانه می برند
از چشم شیر شمع به کاشانه می برند
جان چون کمال یافت نمانند در بدن
انگور چون رسید به میخانه می برند
چندین هزار ملک سلیمان به باد رفت
موران همان به خانه خود دانه می برند
گردون ستم به خانه خرابان فزون کند
جای خراج گنج ز ویرانه می برند
نتوان شمرد دشمن خونخوار را ضعیف
مردان به مور حمله شیرانه می برند
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
عشاق فیض کعبه ز بتخانه می برند
صائب جماعتی که به صورت مقیدند
لذت کجا ز معنی بیگانه می برند