غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
زان خانه برانداز که از خانه زین خاست
چندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاست
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
چینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاست
در خانه زین زلزله افکند ز شوخی
آن فتنه ایام چو از روی زمین خاست
زان لنگر تمکین که به آهوی تو دادند
صیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاست
در بادیه عشق، سمومی است جگرسوز
هر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاست
گل کرد غبار خط ازان خال بناگوش
خوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاست
هر چند که یک نقش فزون نیست نگین را
صد نقش مخالف لب او را ز نگین خاست
برخیز به تدریج، که از عالم اسباب
یکره نتوان در نفس بازپسین خاست
صائب به همین تازه غزل کز قلمت ریخت
زنگ الم از سینه عشاق حزین خاست