غزل شمارهٔ ۳۱۳۰
دل ظالم از آب چشم مظلومان نیندیشد
ز اشک هیزم تر آتش سوزان نیندیشد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که از کوه گران سیل سبک جولان نیندیشد
دهد در دامن خود لاله و گل جای شبنم را
عذار شرمناک از دیده حیران نیندیشد
خط پاکی است از موج حوادث چرب نرمیها
که چون هموار گردد تیغ از سوهان نیندیشد
خیانت بر تو دارد تلخ یاد روز محشر را
که هر کس خود حساب افتاد از دیوان نیندیشد
شود فرمانروا در مصر عزت پاکدامانی
که همچون ماه کنعان از چه و زندان نیندیشد
به ابراهیم ادهم فقر از شاهی گوارا شد
که طوفان دیده از تردستی باران نیندیشد
زبی برگان خزان سنگدل رنگی نمی دارد
زرهزن هر که چون شمشیر شد عریان نیندیشد
فروغ عاریت از هر نسیمی می شود لرزان
چراغ لاله از افشاندن دامان نیندیشد
زدست ناتوانان هیچ دستی نیست بالاتر
درین پیکار زال از رستم دستان نیندیشد
شود رطل گران دریاکشان را لنگر تمکین
نهنگ پر دل از بدمستی طوفان نیندیشد
شب مهتاب پای دزد را کوتاه می سازد
دل روشن زمکر و حیله شیطان نیندیشد
نباشد بیضه فولاد را اندیشه از دندان
دل سخت بتان از ناله و افغان نیندیشد
دلم از خط به لعل روح بخش یار می لرزد
اگرچه از سیاهی چشمه حیوان نیندیشد
در نگشاده سختی می کشد از هر سبکدستی
ز زخم سنگ، صائب پسته خندان نیندیشد