غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
جام شراب مرهم دلهای خسته است
خورشید مومیایی ماه شکسته است
از صد هزار خانه خراب است یادگار
گردی که در عذار تو از خط نشسته است
غافل مشو ز پاس دل ما که بارها
زنجیر زلف را به تپیدن گسسته است
ابروی دلفریب تو عیار پیشه ای است
کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است
بر چهره تو خال زمین گیر شاهدست
کز آتش تو هیچ سپندی نجسته است
مجنون ز بخت تیره ندارد شکایتی
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته است
زنهار اعتماد مکن بر حجاب حسن
کز شرم، باز دیده خود را نبسته است
از ناتوان عشق مدد جو، که می کند
کار دم مسیح نسیمی که خسته است
شبنم به شخ عرق شرم یار نیست
بر روی آفتاب قیامت نشسته است
معلوم می شود ز کمر بستگان اوست
هر غنچه ای که طرف کله بر شکسته است
شیرین تر از غبار شکر می رود به باد
هر چند بال طوطی ما زنگ بسته است
زنجیر آهنین چه کند با جنون ما؟
مجنون ما ز کشمکش فکر رسته است
دارد هزار چرخ و فلک را به یاد عشق
این سیل صد هزار چنین پل شکسته است
تمهید در خرابی صائب ضرور نیست
تا دست می زنی به زمین نقش بسته است