غزل شمارهٔ ۷۹۵
وقت است جوش باده زند لاله زارها
میگون شود ز لاله لب جویبارها
طوفان لاله از سر دیوار بگذرد
گردد نهفته در گل بی خار، خارها
زرین تر از بساط سلیمان شود زمین
ریزد ز بس شکوفه به هر سو نثارها
گردد گل پیاده ز نشو و نما سوار
وز جوش گل، پیاده نماید سوارها
از خون لاله و نفس گرم نوبهار
آید به جوش چون خم می کوهسارها
نوخط شود زمین چو بناگوش گلرخان
دست نگار بسته شود شاخسارها
چون فوج طوطیی که هوا گیرد از زمین
بالد به خود ز نشو و نما سبزه زارها
گل چیدن احتیاج نباشد که می شود
از جنبش نسیم پر از گل کنارها
هرگز گمان نبود که با این فسردگی
آرد به جوش، دیگ مرا این شرارها
خواری گل همیشه بهاری است بی زوال
عزت بود رهین خزان و بهارها
ای وای بر نظارگیان، گر درین چمن
می بود رنگ بست، گل اعتبارها
در لقمه موی را نتوان دید تیره شب
در فقر، خوشگوار بود ناگوارها
صائب قدم شمرده نهد بر بساط گل
در پای رهروی که شکسته است خارها