دوش از بر شهزاده اردشیر
آورد مرا نامهیی بشیر
بگرفتم و بوسیدمش وز آن
شد مغز من آکنده از عبیر
بر سیم پراکنده بود مشک
بر شیر پریشیده بود قیر
شنوا شده از لفظ او اصم
بینا شده از خط او ضریر
گفتی سر زلفین خویش حور
بگسسته و پیچیده در حریر
یا ماهیکی چند مشک رنگ
افتاده به سیمابی آبگیر
تا بشنوم آن لفظ دلپسند
تا بنگرم آن خط دلپذیر
چون دل شده اعضای من سمیع
چون جان شده اجزای من بصیر
هی خواندی و هیکردم آفرین
بر کلک ملکزاده اردشیر
از هر ستمی دهر را پناه
از هر فزعی خلق را مجیر
چون بحر به همت دلش عمیق
چون ابر به بخششکفش مَطیر
ملکش ز سمک بود تا سماک
صیتش ز ثری رفته تا اثیر
جودش پی بخشش بهانهجو
عزمش پیکوشش بهانهگیر
در خصم عتابش جهندهتر
از آتش تنور در فطیر
در سنگ سهامش دوندهتر
از پنجهٔ خباز در خمیر
درکوه سنانش خلندهتر
از سوزن خیاط در حریر
دنیا بر ملکشکم از طسوج
دریا بر جودش کم از نفیر
در چنبر حکمش نه آسمان
زانگونهکه تدویر در مدیر
بر درگه قدرش فلک غلام
در ربقهٔ حکمش جهان اسیر
ترسد ز جهانسوز تیغ او
زانست که دوزخ کشد زفیر
نه چرخ ز سهمش چنان نفور
کز هستی خود میکشد نفیر
درگوش مخاطب جهد ز حرص
بیسعی زبان وصفش از ضمیر
ای چرخ به عون تو مستعین
ای دهر به لطف تو مستجیر
صیت قلمت بحر و برگرفت
با آنکهکسش نشنود صریر
مهری که سنیتر ازو نبود
با رای تو چون ذره شد حقیر
بحریکه غنیتر ازو نبود
با جود تو چون قطره شد فقیر
منظورش از آن جزو نام تست
زان طفلکندگریه بهر شیر
نبود پس نه پردهٔ فلک
رازیکه نه رایت بر آن خبیر
گویی که مجسم شود سرور
آنگهکهکنی جای بر سریر
در مغز خرد یک جهان شعور
باحزم توهمسنگ یکشعیر
جنبد همه اعضایش از نشاط
چون مدح تو انشاکند دبیر
لرزان تن دوزخ ز تیغ تو
چون پیکر عریان به زمهریر
تا حوزهٔ گیهان بود وسیع
تا روضهٔ رضوان بود نضیر
عمر ابد و نصرت ازل
آن باد نصیب این یکت نصیر