غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
مردم هموار را از خاک برباید گرفت
رشت های بی گره را در گهر باید گرفت
گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک
خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت
کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار
جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را
خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت
اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او
تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت
در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست
کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت
تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب
بیضه افلاک را در زیر پا باید گرفت
چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است
از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت
بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق
توشه این راه از لخت جگر باید گرفت