المقالة الثانیة و الثلثون
سالک آمد پیش موسی ناصبور
موسم موسی بدید از کوه طور
گفت ای نور دو عالم ذات تو
نه فلک ده یک زنه آیات تو
ای بشب گنج الهی یافته
از شبانی پادشاهی یافته
در شبانی گر رمه کردی بدست
بلکه در یک شب همه کردی بدست
تو چه دانستی که با چندین رمه
آن همه حاصل کنی با این همه
از گلیمی آمدی بیرون کلیم
در شبانی پادشا گشتی مقیم
در همه آفاق روزانو شبان
این چنین روزی نیابد یک شبان
روزیت چون در شبانی شد قوی
در شبانی ختم کردی شبروی
چون شنود انی انا اللّه گوش تو
هفت دریا خاست از یک جوش تو
آتش حضرت ز راهت در ربود
کهربای حق چو کاشت در ربود
بود تا آتش ز تو صد ساله راه
تو بیک جذبه شدی آنجایگاه
کرد آن آتش جهان بر تو فراخ
ای همه سر سبزی آن سبز شاخ
چون شدی بیخود ز کاس اصطناع
کرد جان تو کلام حق سماع
از حجب چون آن کلام آمد بدر
گشت یک یک ذره داودی دگر
صد جهان پرعقل بایستی و هوش
تا شدی آنجایگه جاوید گوش
این چنین دولت که جاویدان تراست
خاص سلطانی و خود سلطان تراست
گر کنی یک ذره دولت قسم من
در دو عالم با سر آید اسم من
موسی عمرانش گفت ای سوخته
تانگردی آتشی افروخته
جان نسوزی تن نفرسائی تمام
ره نیابی سوی جانان والسلام
اول از هستی خود بیزار شو
پس بعشق نیستی در کار شو
گر شوی در نیستی صاحب نظر
در جهان فقر گردی دیده ور
فقر کلی نقد خاص مصطفاست
بی قبول او نیاید کار راست
چون بدیدم فقر و صاحب همتیش
خواستم از حق تعالی امتیش
چون تو هستی امت او شاد باش
بندگی او کن و آزاد باش
راه او گیر و هوای او طلب
در رضای حق رضای او طلب
مرده دل مردی تو و راهیست دور
زنده کن جان از دم صاحب زبور
سالک آمد پیش پیر پاک ذات
شرح دادش آنچه بود از مشکلات
پیر گفتش جان موسی کلیم
عالم عشق است و دریای عظیم
در جهان عشق او دارد سبق
عشق را او میسزد الحق بحق
عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست
هرکه عاشق نیست داوش در میانست
روی میباید بخون خویش شست
تا بود در عشق مرغ جانت چست
عاشقی در عشق اگر نیکو بود
خویشتن کشتن طریق او بود
هر کرا با عشق دمسازی فتاد
کمترین چیزیش جانبازی فتاد