غزل شمارهٔ ۱۱
ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا
                        سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا
                        گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
                        کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا
                        کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست
                        عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا
                        به سر همی رودم دود و من نمیدانم
                        چه آتش است که در اندرون گرفت مرا
                        زبانه میزند، آتش درون من زبان
                        از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا
                        ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی
                        نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا
                        غم تو بود که سلمان نبود در دل او
                        بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا