غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
منصب مستان ما ترک وجود و عدم
نسبت رندان ما بذل حدوث و قدم
حاصل بحر محیط جرعه ای از جام ماست
خود که برد پیش ما نام می و جام جم
پیر خرابات عشق یار عزیز من است
شیخ مبارک نفس پیر خجسته قدم
خاطر من هر نفس نقش خیالی کشد
بی مددی یا مداد یا ورقی یا قلم
سلطنت عاشقان تخت ولایت گرفت
عقل گزیده کنار عشق کشیده قلم
جام می آمیختند خون دوئی ریختند
دور خوش انگیختند هر دو یگانه به هم
ساقی کوثر اگر جام شرابت دهد
شادی سید بنوش غم مخور از هیچ غم