غزل شمارهٔ ۶۲۲۶
سر بی مغز را از باده گلرنگ خالی کن
دل خود را مصفا از شراب لایزالی کن
چو نقش بوریا بر خاک نه پهلوی لاغر را
می ریحانی تحقیق در جام سفالی کن
چو ماه بدر عمری جلوه تن پروری کردی
به گردون ریاضت روزگاری هم هلالی کن
همیشه برق فرصت بر مراد کس نمی خندد
اگر هم گریه ای یابی دلی از گریه خالی کن
زبان بازی به شمع بی ادب بگذار در مجلس
به بزم حال چون آیی شمار نقش قالی کن
مکن تن پروری تا می توان دل را صفا دادن
چو اصحاب یمین تعمیر ایوان شمالی کن
ز نخل زندگی تا هست برگی بر قرار خود
ز آه سرد چون باد خزان بی اعتدالی کن
نداری دسترس چون بر زر و سیم جهان صائب
دل احباب را تسخیر از نیکو خصالی کن