غزل شمارهٔ ۵۶۰۷
دست در دامن آن زلف معنبر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
شمع بیدار دلان روشنی از من دارد
آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام
برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند
قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام
بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب
مهر از موم به منقار سمندر زده ام
نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند
بارها در چمن خلد سراسر زده ام
سر خط راست روی جاده از من دارد
صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
صفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده است
همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام
گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
چون صدف کاسه در یوزه به نیسان نبرم
به گره آب رخ خویش چو گوهر زده ام
من و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی
نمک سوده به داغ دل محشر زده ام